هیچچیز ذهن آقای م ـ آزموده را به اندازه روزی که برای مصاحبه به دفتر مجلهای خانوادگی رفته بود، بههم نمیریزد. م ـ آزموده، فرزند ع ـ یغمیصا، سالها پیش بعد از قبولشدن در دانشکده ادبیات و انتشار چند شعر نو، نام خانوادگیاش را عوض کرده بود. برخلاف قوم و خویش دور و نزدیکش، آنها که به لطف چند شعر و مقاله منتشرشده در مجلات خانوادگی میشناختندش، او را با نام آزموده بهجا میآورند.
م ـ آزموده در کنار تدریس ادبیات و انشا در دبیرستانهای دولتی، گاهی طبع شعرش گل میکرد و اگر آخر هفتهها مجالی مییافت، درباره رفتارهای خانوادگی و تحکیم روابط شویی با استناد به اشعار کهن چند سطر مینوشت و منتشر میکرد.
م ـ آزموده پس از سالها درسدادن و گچخوردن پای تخته و سروکلهزدن با دانشآموزان سال آخر دبیرستان بازنشسته شده بود و به پشتوانه آبباریکه بازنشستگی تا چندسال پاتوقش کتابخانههای عمومی بود، قدمزدن گاه و بیگاهِ پشت ویترین کتابفروشیها هم یکی از سرگرمیهای روزانهاش بعد از خواندن آگهیهای ترحیم و تسلیت رومههای تاریخ گذشته در مغازه سلمانی سر کوچهشان بود.
تا یادمان نرفته این را هم بگوییم که آزموده بعد از خواندن موبهموی آگهیهای ترحیم، سراغ تبلیغات عمومی و فراخوانهای استخدام میرفت و گاهی هم با شماره پای آگهیها تماس میگرفت.
صبح روزی که م ـ آزموده آگهی دعوت به همکاری دوهفتهنامهای ادبی ـ ی ـ اجتماعی را دو، سه مرتبه از نظر گذراند و بلافاصله به صرافت افتاد که به دفتر نشریه زنگ بزند، فکرش را هم نمیکرد قرار است کجا برود و چه لحظهای در انتظارش است.
عصر همان روز با چند کتاب زیر بغل، یک پوشه زردرنگ پروپیمان و آخرین شماره دوهفتهنامهای که به آنجا زنگ زده بود، در دفتر نشریه منتظر ماند تا برای مصاحبه نوبتش شود. وقتی وارد اتاق شد، مرد سیوهفت،هشتسالهای که لبخندی محو به چهره داشت، از پشت میزش بلند شد و دستش را برای دستدادن دراز کرد. بعد از احوالپرسی مختصر، آزموده پوشه زرد را گذاشت روی میز و گفت که اینها سوابق فرهنگیاش است. بیآنکه منتظر شود مرد چیزی بگوید، از سوابق فرهنگیاش، شعر، مقاله و نوشتههایش که یحتمل در مواردی مانع طلاق هم شده، گفت. آنقدر تندتند حرف میزد که گوشه لبهایش کفی مختصر پیدا شد. چندبار هم آب دهانش پرید توی ریهاش و به سرفه افتاد. وقتی از تک و تای حرفزدن افتاد، سیوهفت هشتساله لب گزید: آقای یغمیصا. من از خیلی سال قبل به شما ارادت دارم.
آزموده با حیرت، زل زد به او. مرد پی حرفش را گرفت: خودتان به ما گفته بودید اسم اصلیتان یغمیصاست. خاطرتان هست. فکر کنم بیست و یکی، دو سال پیش بود. دبیرستان احدزاده.
آزموده ذوقزده حرفش را برید: شاگرد من بودید؟
ـ بله.
ـ اسمتان. اسمتان چی بود؟
ـ من همان شاگردی هستم که شما بهم گفتید حمال هم نمیشوم. یادتان هست؟ زمستان بود. گفتید عین آب خوردن برایتان مسجل است که هر کداممان چهکاره میشویم. به من گفتید خیلی که جان بکنم، قاطرچی میشوم. یکبار هم گفتید که اندازه گوساله شعور ندارم. حالتان چطور است آقای یغمیصا؟ مهم نیست چی گفتید. لابد از سر دلسوزی.
آزموده حرفهای مرد را نمیشنید. حسی تلخ و مبهم به جانش نیش میزد.
ـ مهم نیست. شما از سر دلسوزی.
اصلا انگار آنجا نبود. بیاراده بلند شد و رفت. حتی وقتی مرد تو راهرو چندبار صدایش کرد، نشنید و عین خوابگردها، منگ و مات شده از در اصلی بیرون رفت.
منتشر شده در همشهري29تير1398
نشستهایم تو سونای خشک. ساعت شنی، شنهای نارنجی را از لوله بالایی آهسته میفرستد سمت لوله پایین. چند نفری که روی سکوهای بالایی نشستهاند، چشم میچرخانند تا زودتر شنها از لوله بالایی خالی شود. گرما به صورتمان و تنهایمان میخلد. سهنفری که روبهروی ما روی زمین، پایین سکوی اول نشستهاند، بلند بلند حرف میزنند.
ـ دیروز رفت بالا، بعد دوباره کشید پایین.
ـ چقدر باید بریزی روش.
یکیشان که شکم ستبر و گندهای دارد و نافش مثل قراول شکم، سیچهل سانت از پاهایش جلوتر تو هوا معلق است، به قدکوتاهی که صورت چاقِ سنگشده و بیروح و مژههای بلند بیپیچ دارد، میگوید که برود تو رختکن و ببیند بالا رفته یا پایین. ما» نمیدانیم درباره چی حرف میزنند. ما»، من و پنجشش نفری هستیم که یکیمان دراز کشیده روی سکوی بالایی و گردنش را به چپ و راست میچرخاند. شکمگنده هرچند دقیقه یکبار با خونسردی عرق پیشانی و صورت گوشتآلودش را با کف دست میگیرد و میچکاند روی کفپوش چوبی. چشمان ریزش دودو میزند. قدکوتاهی که رفته ببیند بالا رفته یا پایین، درِ سونا را باز میکند: حدس بزن.»
ـ 5تا؟
ـ نه.
ـ 7تا؟
صدایش تیز و هیجانزده میشود: 9تا، برو حالشو ببر.»
مرد پنجاه و دوسهسالهای که دمر خوابیده روی سکوی پایینی سر بلند میکند: چی آقا چی 9تا؟ بورس؟»
شکمگنده جواب میدهد: آ بارکالله. اینکارهای؟»
ـ یک کم سردرمیآرم. چقدر سود کردی؟
ـ فعلا هفتادتا.
کناری من میپرسد: هفتاد هزار یا میلیون؟»
قدکوتاه میخندد. صدایش تو دماغی است: هزار؟ مگه فوتبالدستیه؟»
یکی دیگر از ما» میپرسد: پس اوضاع خوب شد. هفتاد فقط بورس؟»
ـ فقط بورس که نه، چند تا کار دیگهم میکنیم.
این را شکمگنده میگوید. پنجاهودوسه ساله میپرسد: آقا شما که واردی بهنظرت اگه چین و اروپا پشت ما دربیان، تقی به توقی میخوره؟ خورد و خوراکی ارزون میشه یا ولمعطلیم؟»
ـ اونرو نمیدونم، اما دلار باید بشه بیست تومن.
ـ بیست هزار؟
ـ آره دایی. والا بازار همینطور میخوابه.
ـ همین حالاش هم با این قیمت کارمند نمیتونه ماشینشو عوض کنه. بشه بیست هزار که مکافاته.
دوباره عرق صورتش را با کف دست میگیرد. شکمش را یخلا و رها میخاراند: کارمند همون پراید بسشه. کارمند که نباید ماشین گرون سوار شه. من دلار سه تومن بود ماشین بالای صدوپنجاه داشتم. الانم بهترشو میگیرم.»
یکی از ما» که لاغر است، میپرد وسط حرفش: کارمند مگه آدم نیست؟»
ـ نه، من ریکس میکنم، اون که ریکس نمیکنه.
لاغر بلند میشود. میایستد روبهرویش: ریسک میکنی یک روز درمیون چهار پنج ساعت میآی استخر. انگلِ مفتخور. گوسفند.»
شکمگنده، یکهخورده از جایش بلند میشود. لاغر بیهوا با کف پا قایم میکوبد تو شکمش: مفتخورِ انگل.» قدکوتاهی که رفیق شکمگنده است، پس مینشیند. شکمگنده میخواهد بپیچد به لاغر. نمیتواند. لاغر امانش نمیدهد. چند مشت میپراند سمت سر و صورتش. قدکوتاه درِ سونا را باز میکند و فِلنگ را میبندد.
درباره این سایت